جواب معرکه
به نام خدا
موضوع:یک شب بارانی در خیابان راه میرفتم.
مقدمه: چه قدر بارش باران را دوست دارم، نغمه افتادنش روی برگ و کم کم خیس شدن این دنیای بزرگ، واقعا چه قدر آب لازم است تا زمین به این پهناوری خیس شود و آلودگیاش کم شود. خداوند در یک لحظه همه را آب زده و عطر خوش خاک همه را بر می دارد. و چه خاطره ای می شود در آن روز برایم.
بدنه: یکی از دوستانم به دنبالم آمد و من هم بی چتر و کلاه با او شتابان رفتم. کم کم در راه نم نم باران را روی دستم حس می کردم و بوی نم که چه قدر برایم خواستنی است. کم کم به بازیگاه رسیدم و مشغول بازی شدیم. صدای افتادن قطرات باران روی وسایل بازی را می شندیم و با خود گفتم، عجب شانسی، کم کم خیس می شدم ولی دوست نداشتم به خانه برگردم. دلم می خواست بازی را ادامه دهم.
خوب و خوش بودم و انگار از قطرات دوش می گرفتم و لذت می بردم. چه قدر حال خوبی بود. کم کم داشت سردم می شد و احساس خوشی به حس سرما زدگی تبدیل می شد. از راه میانبر پارک و بازیگاه به سمت خانه حرکت کردیم. خوب و خوش یاد ترانه باز باران افتادم و دوان دوان به سوی خانه حرکت کردم. وقتی درب خانه رسیدم انگار مادرم سخت منتظرم بود و مضطرب.
خیلی سریع لباسهایم را عوض کردم و شروع کردم به خوردن چای خوش رنگی که روی اجاق گاز دم شده بود. خدایا باران را چه قدر دوست دارم و خاطرات خیسش را، هیچ وقت این نعمت بی دریغ را از من مگیر و مهمتر از باران مادرم بود که خاطره این روز را برایم زیباتر و جذابتر مرد. خدایا باران و مادر را از من مگیر.
نتیجه گیری: باران نعمت ناب خداوند است که همانا می تواند بهترین خاطره را هم برای عشاق بسازد. کاش در هر روز بارانی دفتری داشته باشم و از لحظات ناب خداوند دفتری به یادگار بنویسیم. کاش خاطرات روز خوش عشق و باران را نوشته و قاب کنم.